گفتم :
ای مژده روشن!
ای حُله ی نور و نسیم وناز!
من سخت عریانم
دیدم صدایی نیست
-بانگ آشنایی نیست-
و با خود آرام می گفتم:
یا هست اما من نمی دانم!
حالا در این شبهای دلتنگ زمستانی
خونسرد و سر در پیش
دستی درون جیبهایم
-جیبهای خالی از احساس دلگرمی-
دارم برای خلوت سرد خودم
آواز می خوانم !
تو هم با من بخوان.....